دیده ها را ز سر بپالایید
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از موخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد